سیره و سیمای جوان امام حسین علیه السلام
حضرت علی اکبر (ع) فرزند ابی عبدالله الحسین(ع) بنا به روایتی در یازدهم شعبان،(1)سال43 قمری در مدینه منوره دیده به جهان گشود. پدر گرامی اش امام حسین بن علی بن ابی طالب (ع) و مادر محترمه اش لیلی بنت ابی مرّه بن عروه بن مسعود ثقفی است.(2) در کتاب اعلام النساء آمده :هِیَ مِن فَواضِلِ نِساءِ عَصرِها ولی تاریخ ولادت و وفاتش معلوم نیست،همچنان که آمدن او در کربلا معلوم نیست،وَ لَعَلَّها کانَت مُتَوَفّاه قَبلَ الطَّفِّ یعنی شاید {لیلی}قبل از جریان کربلا از دنیا رفته باشد. درسنّ شریف حضرت علی اکبر به هنگام شهادت، اختلاف است. برخی می گویند هجده ساله، برخی می گویند نوزده ساله و عده ای هم می گویند بیست و پنج ساله بود.(3) ابوالفرج اصفهانی از مغیره روایت کرد: روزی معاویه بن ابی سفیان به اطرافیان و هم نشینان خود گفت: به نظر شما سزاوارترین و شایسته ترین فرد امت به امر خلافت کیست؟ اطرافیان گفتند: جز تو کسی را سزاوارتر به امر خلافت نمی شناسیم! معاویه گفت: این چنین نیست. بلکه سزاوارترین فرد برای خلافت، علی بن الحسین(ع)است که جدّش رسول خدا(ص) می باشد و در وی شجاعت و دلیری بنی هاشم، سخاوت بنی امیه و فخر و فخامت ثقیف تبلور یافته است. (4) اما از این که وی از امام زین العابدین(ع)، فرزند دیگر امام حسین(ع) بزرگتر یا کوچک تر بود، اتفاقی میان مورخان و سیره نگاران نیست. روایتی از امام زین العابدین(ع) نقل شده که دلالت دارد بر این که وی از جهت سن کوچک تر از علی اکبر(ع) بود. آن حضرت فرمود: کان لی اخ یقال له علیّ اکبر منّی قتله الناس ...(5)مقبره حضرت علی اکبر علیه السلام در کربلای معلی پایین پای اباعبدالله الحسین علیه السلام است و در سلام زیارت عاشورا منظور از وعلی علی ابن الحسین آقا علی اکبر علیه السلام می باشد. نقل است روزی علی اکبر(ع) به نزد والی مدینه رفته و از طرف پدر بزرگوارشان پیغامی را خطاب به او میبرد، در آخر والی مدینه از علی اکبرسئوال کرد نام تو چیست؟ فرمود: علی سئوال نمود نام برادرت؟ فرمود: علی آن شخص عصبانی شد، و چند بار گفت: علی، علی، علی، « ما یُریدُ اَبُوک؟ » پدرت چه می خواهد، همه اش نام فرزندان را علی می گذارد، این پیغام را علی اکبر(ع) نزد اباعبدالله الحسین (ع) برد، ایشان فرمود : والله اگر پروردگار دهها فرزند پسر به من عنایت کند نام همه ی آنها را علی می گذارم و اگر دهها فرزند دختر به من عطا، نماید نام همه ی آنها را نیز فاطمه می گذارم. درباره شخصیت علی اکبر(ع) گفته شد، که وی جوانی خوش چهره، زیبا، خوش زبان و دلیر بود و از جهت سیرت و خلق و خوی و صباحت رخسار، شبیه ترین مردم به پیامبر اکرم(ص) بود و شجاعت و رزمندگی را از جدش علی ابن ابی طالب (ع) به ارث برده و جامع کمالات، محامد و محاسن بود. (6) روز عاشورا وقتى اذن میدان طلبید و عازم جبهه پیکار شد، امام حسین (ع) چهره به آسمان گرفت و گفت:«اللّهم اشهد على هؤلاء القوم فقد برز الیهم غلام اشبه الناس برسولک محمد خلقا و خلقا و منطقا و کنا اذا اشتقنا الى رؤیة نبیک نظرنا الیه...». شجاعت و دلاورى حضرت على اکبر(ع) و رزم آورى و بصیرت دینى و سیاسى او، در سفر کربلا بویژه در روز عاشورا تجلى کرد. سخنان و فداکاریهایش دلیل آن است. وقتى امام حسین (ع) از منزلگاه «قصر بنى مقاتل» گذشت، روى اسب چشمان او را خوابى ربود و پس از بیدارى «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و سه بار این جمله و حمد الهى را تکرار کرد. حضرت على اکبر (ع) وقتى سبب این حمد و استرجاع را پرسید، حضرت فرمود: در خواب دیدم سوارى می گوید این کاروان به سوى مرگ می رود. پرسید: مگر ما بر حق نیستیم؟ فرمود: چرا. پس گفت: «فاننا اذن لا نبالى ان نموت محقین» پس باکى از مرگ در راه حق نداریم! در روز عاشورا پس از شهادت یاران امام، اولین کسى که اجازه میدان طلبید تا جان را فداى دین کند، او بود. اگر چه به میدان رفتن او بر اهل بیت و بر امام بسیار سخت بود، ولى از ایثار و روحیه جانبازى او جز این انتظار نبود. وقتى به میدان می رفت، امام حسین (ع) در سخنانى سوزناک به آستان الهى، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند ولى تیغ به رویشان کشیدند، نفرین کرد. على اکبر چندین بار به میدان رفت و رزمهاى شجاعانه اى با انبوه سپاه دشمن نمود. پس از شهادت، امام حسین (ع) صورت بر چهره خونین حضرت على اکبر (ع) نهاد و دشمن را باز هم نفرین کرد: «قتل الله قوما قتلوک...». در روایتی به نقل از شیخ جعفر شوشتری در کتاب خصائص الحسینیه آمده است: اباعبدالله الحسین هنگامی که علی اکبر را به میدان می فرستاد، به لشگر خطاب کرد و فرمود:« یا قوم، هولاءِ قد برز علیهم غلام، اَشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسول الله....... ای قوم، شما شاهد باشید، پسری را به میدان می فرستم، که شبیه ترین مردم از نظر خلق و خوی و منطق به رسول الله (ص) است بدانید هر زمان ما دلمان برای رسول الله(ص) تنگ می شد نگاه به وجه این پسر می کردیم. امام حسین (ع) در تربیت وی و آموزش قرآن ومعارف اسلامی و اطلاعات سیاسی و اجتماعی به آن جناب تلاش بلیغی به عمل آورد و از وی یک انسان کامل و نمونه ساخت و شگفتی همگان، از جمله دشمنانشان را بر انگیخت. به هر روی علی اکبر(ع) در ماجرای عاشورا حضور فعال داشت و در تمام حالات در کنار پدرش امام حسین(ع)بود و با دشمنانش به سختی مبارزه می کرد. شیخ جعفر شوشتری در خصائص نقل می کند: هنگامی که اباعبد الله الحسین علیه السلام در کاروان خود حرکت به سمت کربلا می کرد، حالتی به حضرت(ع) دست داد بنام نومیه و در آن حالت مکاشفه ای برای حضرت(ع) رخ داد، از آن حالت که خارج شد استرجاع کرد: و فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون » علی اکبر(ع) در کنار پدر بود، و می دانست امام بیهوده کلامی را به زبان نمی راند، سئوال نمود، پدرجان چرا استرجاع فرمودی؟: حضرت بلادرنگ فرمود: الان دیدم این کاروان می رود به سمت قتلگاه و مرگ درانتظار ماست، علی اکبر(ع) سئوال نمود: پدر جان مگر ما بر حق نیستیم؟ حضرت فرمود: آری ما بر حق هستیم. علی اکبر (ع) عرضه داشت: پس از مرگ باکی نداریم،گفتنی است، با این که حضرت علی اکبر(ع) به سه طایفه معروف عرب پیوند و خویشاوندی داشته است، با این حال در روز عاشورا و به هنگام نبرد با سپاهیان یزید، هیچ اشاره ای به انتسابش به بنی امیه و ثفیف نکرد، بلکه هاشمی بدون و انتساب به اهل بیت(ع) را افتخار خویش دانست و در رجزی چنین سرود: أنا عَلی بن الحسین بن عَلی نحن بیت الله آولی یا لنبیّ أضربکَم با لسّیف حتّی یَنثنی ضَربَ غُلامٍ هاشمیّ عَلَویّ وَ لا یَزالُ الْیَومَ اَحْمی عَن أبی تَاللهِ لا یَحکُمُ فینا ابنُ الدّعی وی نخستین شهید بنی هاشم در روز عاشورا بود و در زیارت شهدای معروفه نیز آمده است:السَّلامُ علیکَ یا اوّل قتیل مِن نَسل خَیْر سلیل. (7) علی اکبر(ع) درنبرد روز عاشورا دویست تن از سپاه عمر سعد را در دو مرحله به هلاکت رسانید و سرانجام مرّه بن منقذ عبدی بر فرق مبارکش ضربتی زد و او را به شدت زخمی نمود. آن گاه سایر دشمنان، جرأت و جسارت پیدا کرده و به آن حضرت هجوم آوردند و وی را آماج تیغ شمشیر و نوک نیزه ها نمودند و مظلومانه به شهادتش رسانیدند. امام حسین(ع) در شهادتش بسیار اندوهناک و متأثر گردید و در فراقش فراوان گریست و هنگامی که سر خونین اش را در بغل گرفت، فرمود:ولدی علی عَلَی الدّنیا بعدک العفا.(8) فرز ندم علی ،دیگر بعد از تو اف بر این دنیا حضرت على اکبر (ع)، نزدیکترین شهیدى است که با امام حسین«ع» دفن شده است. مدفن او پایین پاى ضریح مقدس اباعبد الله الحسین«ع»، در کربلای معلّی قرار دارد. نویسنده: حسن نجفی
|
|
«انا اعطیناک الکوثر فصل لربک و انحر. ان شانئک هو الابتر» نخستین مظهر و نشانهی کوثر که بر دامان پاک فاطمهی اطهر (سلام الله علیها) پا به عرصهی گیتی نهاد امام حسن علیه السلام بود. نشانهای از تجلی مقدسترین پدیدهای که از خجستهترین پیوند برین انسانی، نصیب حضرت محمد صلی الله علیه و آله، علی مرتضی علیه السلام و فاطمه زهرا (سلام الله علیها) گردید. همان لؤلؤی که از برزخ دو اقیانوس نبوت و امامتبه ظهور پیوست ومعجزهی بزرگ «مرج البحرین یلتقیان، بینهما برزخ لا یبغیان، یخرج منهما اللؤلوء والمرجان» . (1) را تجسم بخشید و کلام خدا در کلمهی وجود چنین ظاهر شد. از نیایی الهام گیر و پدری پیشوا، وارثی برخاکیان و جلوهای برافلاکیان پدید آمد با وراثتی ابراهیمی، مقصدی محمدی، منهجی علوی، زهرهای زهرایی که عصای فرعون کوب موسی را در دست صلح آفرین عیسوی داشت و تندیس زندهی اخلاق قرآن بود و رایت جاودانگی اسلامی را در زندگی توام با مجاهده و شکیبایی تضمین کرد و بقاع امن و ایمان را به ابدیت در بقیع شهادت بر افراشت و مکتبش از خاک گرم مدینه به همه سوی جهان جهتیافت و با همهی مظلومیتش در برابر سیاهی و تباهی جبهه گرفت و به حقیقت اصالتبخشید و مشعلدار گمراهان و زعیم ره یافتگان گردید. حضرتش در بقیع بی بقعه; در جوار جدهی پدریش فاطمه بنت اسد، برادر زاده نازنینش امام سجاد علیه السلام و مضجع امام باقر و امام صادق علیهما السلام آرمیده است. (2) امام حسن علیه السلام دوبار تمام ثروت خود را در راه خدا خرج کرد و سه بار داراییاش را به دو نصف کرده، نیمی را برای خود گذاشت و نصف دیگر را در راه خدا انفاق کرد تولد و کودکی امام مجتبی علیه السلام در دامان حضرت زهرا (سلام الله علیها) بزرگ شد. او از همان دوران کودکی از نبوغ سرشاری برخوردار بود وی با حافظهی نیرومندش، آیاتی را که بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نازل میشد، میشنید و همه را حفظ میکرد و وقتی به خانه میرفتبرای مادرش میخواند و حضرت فاطمه (سلام الله علیها) آن آیات و سخنان رسول الله صلی الله علیه و آله را برای حضرت علی علیه السلام نقل میکرد و علی علیه السلام به شگفتی میپرسید: این آیات را چگونه شنیده است؟ و زهرای مرضیه میفرمود: از حسن علیه السلام شنیدهام. (4) به داستانی در این مورد توجه کنید:
درس اخلاق از امام مجتبی علیه السلام خواستند که سخنی و مطلبی دربارهی اخلاق نیکوی پیامبر صلی الله علیه و آله بگوید. او فرمود: هر کس نیازی به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله میبرد حاجتش رد نمیشد و هرچه در توان داشتبرای رفع نیاز مردم به کار میبرد و شنیدم پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: هر کس نماز صبح را بگذارد، آن نماز بین او و آتش دوزخ دیواری ایجاد میکند. (6) امام حسن علیه السلام از منظر رسول الله صلی الله علیه و آله حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله فضایل و امتیازات فرزندش امام حسن مجتبی علیه السلام را بین مسلمانان تبلیغ میکرد و از ارتباط او با مقام نبوت و علاقهی حقیقی که به وی داشت همهجا سخن میگفت. آنچه از زبان پیامبر صلی الله علیه و آله در مورد حضرت مجتبی علیه السلام بیان شده است چنین است: «هر کس میخواهد آقای جوانان بهشت را ببیند به حسن علیه السلام نگاه کند» . (7) «حسن گل خوشبویی است که من از دنیا برگرفتهام». (8) روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به منبر رفت و امام حسن علیه السلام را در کنارش نشانید و نگاهی به مردم کرد و نظری به امام حسن علیه السلام انداخت و فرمود: «این فرزند من است و خداوند اراده کرده که به برکت و جود او بین مسلمانان صلح را برقرار سازد» . (9) یکی از یاران رسول الله صلی الله علیه و آله میگوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله را دیدم که امام حسن علیه السلام را بر دوش میکشید و میفرمود: «خدایا من حسن را دوست دارم، تو هم دوستش بدار» . (10) هر کس میخواهد آقای جوانان بهشت را ببیند به حسن علیه السلام نگاه کند روزی پیامبر معظم اسلام صلی الله علیه و آله امام حسین علیه السلام را بر دوش گرفته بود، مردی گفت: ای پسر بر مرکب خوبی سوار شدهای. پیامبر فرمود: «او هم سوار خوبی است» . (11) شبی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله نماز عشاء میخواند و سجدهای طولانی به جا آورد. پس از پایان نماز، دلیل را از حضرتش پرسیدند، فرمود: پسرم حسن، بر پشتم نشسته بود و ناراحتبودم که پیادهاش کنم. (12) انس بن مالک نقل میکند که: رسول الله صلی الله علیه و آله دربارهی امام حسن علیه السلام به من فرمود: ای انس! حسن فرزند و میوهی دل من است، اگر کسی او را اذیت کند، مرا اذیت کرده و هر کس مرا بیازارد، خدا را اذیت کرده است. (13) زینب دختر ابو رافع میگوید: حضرت زهرا (سلام الله علیها) در هنگام بیماری رسول الله صلی الله علیه و آله هر دو فرزندش را نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آورد و فرمود: اینان فرزندان شما هستند. اکنون ارثی به آنان بدهید. حضرت فرمود: «شرف و مجد و سیادتم را به حسن علیه السلام دادم و شجاعت وجود خویش را به حسین علیه السلام بخشیدم» . (14) اسوهی بزرگواری مورخین نوشتهاند «روزی امام مجتبی علیه السلام سواره از راهی میگذشت. مردی شامی بر سر راه آن حضرت آمد و ناسزا گفت. وقتی که فحشهایش تمام شد، امام علیه السلام رو به او کرده و سلامش کرد! آنگاه خندید و گفت: ای مرد! فکر میکنم در این جا غریب هستی... اگر از ما چیزی بخواهی، به تو عطا خواهیم کرد. اگر گرسنهای سیرت میکنیم، اگر برهنهای میپوشانیمت، اگر نیازی داری، بینیازت میکنیم، اگر از جایی رانده شدهای پناهت میدهیم، اگر حاجتی خواسته باشی برآورده میکنیم، هماینک بیا و مهمان ما باش. تا وقتی که اینجا هستی مهمان مایی... مرد شامی که این همه دلجویی و محبت را از امام مشاهده کرد به گریه افتاد و گفت: «شهادت میدهم که تو خلیفهی خدا روی زمین هستی و خداوند بهتر میداند که مقام خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد. من پیش از این، دشمنی تو و پدرت را به سختی در دل داشتم. اما اکنون تو را محبوب ترین خلق خدا میدانم. آن مرد، از آن پس، از دوستان و پیروان امام علیه السلام به شمار آمد و تا هنگامی که در مدینه بود، همچنان مهمان آن بزرگوار بود. (15) اسوهی ایثارگری تاریخ نگاران نوشتهاند: امام حسن علیه السلام دوبار تمام ثروت خود را در راه خدا خرج کرد و سه بار داراییاش را به دو نصف کرده، نیمی را برای خود گذاشت و نصف دیگر را در راه خدا انفاق کرد. (16) امام حسن علیه السلام ملجاء درماندگان، آرام بخش دلهای دردمندان و امید تهیدستان بود، هیچ گاه نشد که فقیری به حضور آن بزرگوار برسد و دستخالی برگردد. در همین مورد نقل کردهاند: مردی به حضور امام حسن علیه السلام آمد و اظهار فقر و حاجت کرد. امام حسن علیه السلام دستور داد تا پنجاه هزار درهم، به اضافهی پانصد دینار به او بدهند. مرد سائل حمالی را صدا زد که پولهایش را برایش ببرد. امام مجتبی علیه السلام پوستین خود را هم به آن مرد داد و فرمود: این را هم به جای کرایه به آن مرد بده. (17) حسن گل خوشبویی است که من از دنیا برگرفتهام امام حسن مجتبی علیه السلام بعد از پدر ... لقد قبض فی هذه اللیلة رجل لم یسبقه الاولون بعمل ولا یدرکه الاخرون بعمل... (18) «شب گذشته مردی از این جهان در گذشت که هیچ یک از پیشینیان - در انجام وظیفه و اعمال شایسته بر او سبقت نگرفتند و از آیندگان نیز کسی را یارای پا به پایی او نیست... و سپس فرمود: علی علیه السلام در شبی رخت از جهان بست که در آن شب عیسای مسیح به آسمان عروج کرد، یوشع بن نون جانشین موسای پیامبر نیز در آن شب درگذشت. پدرم در حالتی دنیا را ترک کرد که هیچ سیم و زر و اندوختهای نداشت. مگر تنها هفتصد درهم که از هدایای مردم به جا مانده بود که قصد داشتبا آن خدمتکاری بگیرد. در اینجا، امام گریست و مردم نیز همصدا با حضرت مجتبی علیه السلام گریستند. سپس ادامه داد: من پسر بشیرم، من پسر نذیرم، من از خانوادهای هستم که خداوند دوستی آنان را در کتاب خویش (قرآن) واجب کرده است آن جا که میفرماید: «قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی ومن یقترف حسنة نزد له فیها حسنا..» . (19) بگو من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم در خواست نمیکنم جز دوست داشتن نزدیکانم [ اهل بیتم] ; و هر کس کار نیکی انجام دهد، بر نیکیاش میافزاییم» . بر این اساس دوستی ما - خاندان - همان حسنه و خوبی است که خداوند بدان اشاره کرده است. سپس بر جای خود نشست. در این هنگام «عبدالله بن عباس» برخاست و به مردم گفت: این فرزند پیامبر شما و جانشین امام علی علیه السلام است، اکنون او رهبر و امام شماست. بیایید و با او بیعت نمایید! مردم گروه گروه به سوی حضرت مجتبی علیه السلام روی آوردند و بیعت کردند. سپس امام علیه السلام خطبهای بیان فرمود که در آن بر لزوم اطاعت از خدا و پیامبر و اولی الامر تاکید شده بود و مردم را از پیروی شیطان برحذر داشت و اهمیت ایمان و عمل خیر را یادآور گردید (20) . امام مجتبی علیه السلام در سال چهلم هجرت و در سن 37 سالگی با مردم بیعت کرد و با آنها شرط کرد که: با هر که من صلح کنم شما هم صلح کنید، با هر که من جنگ کنم شما هم جنگ کنید و آنها قبول کردند (21) . در ضمن امام علیه السلام نامهای به معاویه نوشت و او را دعوت به بیعت کرد و متذکر شد که اگر در امر ادارهی جامعه اخلال کند و جاسوس بگمارد با قاطعیتبرخورد خواهد کرد و در مورد دستگیری و اعدام دو جاسوس وی به او هشدار داد (22) . معاویه در پاسخ امام نوشت: ... من از تو سابقه بیشتری دارم، پس بهتر آن که تو پیرو من باشی. من نیز قول میدهم که خلافت مسلمانان، پس از من با تو باشد و هر چه بیتالمال عراق است در اختیار تو خواهم گذارد... (23) و چنین بود که معاویه از پذیرش حق امتناع ورزید و نه تنها از بیعتبا امام حسن علیه السلام خودداری کرد، بلکه عملا به طرح توطئه علیه حضرت پرداخت و با خدعه و فریب و تطمیع، افرادی را برانگیخت تا نسبتبه قتل امام علیه السلام اقدام نمایند و سرانجام این امام مظلوم در بیتخودش به دست همسرش «جعده» زهر خورانده شد و به جای این که نوشی برای مولی باشد نیشی شد که جگر امام مجتبی علیه السلام را پاره کرد. امام علیه السلام با دسیسه معاویه مسموم گردید... (24) و پس از چهل روز در روز بیست و هشتم ماه صفر سال پنجاهم هجری به شهادت رسید و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد. چونان خورشیدی در دل زمین (25) . |
پیامی از عالم برزخ برای علامه
علامه جعفری در کنار صدها کتابی که با آنها مأنوس و معاشر بود، با همه وجود غرق در نهجالبلاغه علی (ع) شده بود. میخواست غواص دریای سخنان مولایش علی (ع) باشد. میخواست به هزاران هزار انسانی که از کنار خانه او گذر میکردند، اگر شیر معرفت میبخشد از همان شیری هدیه کند که روزی علیبن ابیطالب (ع) به او بخشیده بود. باید کاری میکرد. دلش برای امیرالمؤمنین (ع) تنگ شده بود. احساس میکرد حضور علی (ع) با همه عظمتش حتی در میان شیعیان نیز شناخته شده نیست. دلش برای کتابخانه علامه امینی، صاحب کتاب بزرگ «الغدیر» تنگ شده بود.
از کتابخانه علامه امینی در نجف تا حرم علی (ع) راهی نبود. کتابخانه، هشت سال تمام صمیمانه او را پذیرفته بود. صاحب آن کتابخانه نیز از شیفتگان سینه چاک علی (ع) بود.
عظمت کتاب الغدیر علامه امینی، همواره برای او ستودنی بود، تا این که اتفاق عجیبی افتاد. گویی باز هم خوابی در حال پیوستن به واقعیت بود. گویی جرقهای در حال شعلهور ساختن خرمن اندیشهای عظیم بود. روزی از روزهای سال 1356، داماد علامه جعفری با احساسی عمیق و هیجانی غیرقابل توصیف از اصفهان به دیدارش آمد. سفر او تنها برای زیارت استاد نبود. میخواست او را از خوابی که مثل روز روشن، برایش اتفاق افتاده بود، آگاه سازد.
فرمودندبه جعفری سلام مرا برسانید و بگویید ما که به این عالم آمدهایم دستمان از کار بسته است. شما که در آن دنیا هستید میتوانید درباره علیبن ابیطالب(ع) کاری را شروع کنید. شما میتوانید ... شروع کنید ...
علامه جعفری با آرامش روحی و معنوی همیشگی خود آماده شنیدن بود. آقای مصاحب با احساسی شورانگیز سخن میگفت: «دیشب خواب مرحوم علامه امینی صاحب الغدیر را دیدم. به من فرمودند: شما محمدتقی جعفری را میشناسید؟ گفتم: بله. گفت: نامهای هست که باید به ایشان بدهید.
پاکت را گرفتم و گفتم اجازه میدهید ببینم چه نوشته است؟ اجازه داد. باز کردم. خیلی جنبه معنوی داشت. در خواب بسیار گریه کردم. الان جملات نامه یادم نیست. ایشان به من فرمودندبه جعفری سلام مرا برسانید و بگویید ما که به این عالم آمدهایم دستمان از کار بسته است. شما که در آن دنیا هستید میتوانید درباره علیبن ابیطالب(ع) کاری را شروع کنید. شما میتوانید ... شروع کنید ... .»
علامه جعفری رو به درگاه خداوند کرد و گفت: «خدایا! این ولی اعظم توست. به ما محبت فرما که همت کنیم و بتوانیم در این کار بزرگ شرمنده نشویم.»و چنین بود که ترجمه و تفسیر نهجالبلاغه آغاز شد. نه یک جلد، نه دو جلد، نه ده جلد ... از آن پس، همهی دل مشغولی علامه محمدتقی جعفری صرف این ترجمه و تفسیر شد.
تهیه : شکوری
تنظیم : آقازاده
علامه جعفری و زیباترین دختر دنیا
از علامه جعفری می پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی ؟!
ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنن و اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :
«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ، یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .
آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 الی 21 مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با 25 و یا 35 درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد . عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید . سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی .
گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟
معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار )
کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم
نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است».
منبع: سایت علمی دانشجویان ایران
تهیه : شکوری
مگر نور قرآن را نمیبینید؟
فاطمه و جواد، زوج روشندلی هستند که در سختترین شرایط زندگی حافظ قرآن شدهاند
زکیه سعیدی قرار است برای گفتوگو به خانه زوجی برویم که نابینایند. دروغ چرا؟ منتظریم وارد یک خانه سوت و کور شویم اما از همان لحظهای که میهمان «فاطمه حسینی اعلایی» و «جواد فتحی» میشویم، میفهمیم که همه معادلاتمان اشتباه بوده است. فاطمه و جواد مدام شوخی میکنند، سر به سر هم میگذارند و یکباره میزنند زیر خنده! آنقدر صمیمی و عاشقانه زندگی میکنند که ما سردرد ترافیک و گم کردن نشانی و آنتن ندادن موبایلمان را فراموش میکنیم، با آنها میخندیم و به حالشان غبطه میخوریم. تازه میفهمیم که عالم به ظاهر تاریک آنها از دنیای خاکستری ما بسیار روشنتر است. فاطمه راست میگفت، اگر نور زندگی به چشم باشد، هر روز باید ترس این را داشته باشیم که این نور نابود شود اما نور زندگی آنها از منبع دیگری میآید؛ از منبعی که هیچ وقت تاریک نمیشود و همه دنیا را برای این زن و شوهر خوشبخت، روشن کرده است. با ما همراه شوید در میهمانی صمیمانه یک زوج قرآنی روشندل.
- خانم دکتر، موافقید گفت و گو را با شما آغاز کنیم؟
بله، اصلش هم همین است چون خانمها مقدمند (با خنده)
- آقای دکتر، شما هم موافقید؟
غیر از موافقت راهی باقی میماند؟ بالاخره خانم زودتر از من حافظ قرآن شدند؛ هر چند که هنوز خط بریل را بلدنیست!
- خانم اعلایی، کمی برای من عجیب است که میبینم یک زوج نابینا موفق شدهاند کل قرآن را حفظ کنند. چطور شد که موفق به انجام این کار شدید؟
فکر میکنم 5-4 سال بیشتر نداشتم که حفظ قرآن را شروع کردم. البته منظم این کار را انجام نمیدادم؛ حتی بعضی وقتها چندماه این کار قطع میشد تا اینکه تابستان سال 67 برادرم گفت اگر کل سوره بقره را حفظ کنم، جایزه خوبی به من میدهد من هم تشویق شدم و با انگیزه بیشتر دوباره حفظ قرآن را از سر گرفتم و به توفیق خداوند در کمتر از 45 روز، تمام سوره بقره را حفظ کردم. البته برنامه منظمی برای حفظ قرآن نداشتم و به صورت پراکنده سورهها را حفظ میکردم تا اینکه سال 73- درست همان سالی که در کنکور پذیرفته شدم- با برنامه منظمی حفظ را از سر گرفتم و سال 74 همه قرآن را حفظ شدم.
بالاخره خانم زودتر از من حافظ قرآن شدند؛ هر چند که هنوز خط بریل را بلدنیست!
- همسرتان گفت خط بریل بلد نیستید، پس چطور قرن را حفظ کردید؟
آن زمان نابینا نبودم، فقط چشمم ضعیف بود از دوره کودکی شبکیه و سلولهای عصبی چشمم مشکل داشت اما هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی نابینا شوم. دیماه سال 71 بود که این اتفاق در زندگیام رخ داد.
- چطور با این شرایط کنار آمدید؟
خیلی سخت بود اصلاً نمیدانستم چطوری باید با این اتفاق ناگهانی کنار بیایم. تعریف از خودم نباشد، دانشآموز زرنگی بودم و همیشه در مسابقات مختلف رتبه میآوردم. برای همین احساس میکردم که دیگر هیچ راه پیشرفتی ندارم و فقط باید منتظر باشم تا زندگیام تمام شود. درست در همین شرایط بحرانی بود که سعی کردم خودم را با محفوظات قرآنی آرام کنم. علاوه بر این، با راهنمایی معلمهایم به ویژه دبیر فلسفهام حفظ قرآن را ادامه دادم. اتفاقا همان سال در مسابقات علمی استان تهران رتبه نخست را به دست آوردم در مسابقات قرآنی کشور هم مقام برتر را کسب کردم. در مدرسه هم شاگرد دوم شدم.
- یعنی در همان مدرسه سابق ادامه تحصیل دادید؟
بله، البته ابتدا مدیر مدرسه موافق ادامه تحصیلم در مدرسه عادی نبود اما اصلا نمیتوانستم این موضوع را بپذیرم. اوضاع من با افرادی که از بدو تولد نابینا بودند، فرق میکرد. برای همین، مادرم مدیر مدرسه را قانع کرد که به من فرصت بدهند تا خودم را نشان دهم. تعهد دادم اگر نمرههایم خوب نشد، از آن مدرسه بروم.
- یعنی تصمیم گرفتید با بچههایی که بینا بودند، وارد رقابت شوید؟
میخواستم تواناییام را به همه ثابت کنم. برای همین، تحمل سختیها برایم دشوار نبود. گوش دادن، شیوه اصلی یادگیری من بود. سعی می کردم قرآن و درسها را به حافظهام بسپارم. موقع امتحانات هم معلم، سوالها را میخواند و من پاسخ میدادم. حتی گاهی وقتها بعضی از دانشآموزان اگر مشکل درسیای داشتند، سراغم میآمدند و من به آنها یاد میدادم. آن روزها، درس فلسفه و منطق را خیلی دوست داشتم و به آسانی مسائلش را تجزیه و تحلیل میکردم.
- آقای فتحی، شما خیلی ساکتید.
چه بگویم؟ جواد فتحی اکبرآبادی هستم. 32 سال دارم و اکنون در مقطع دکتری رشته علوم قرآنی تحصیل میکنم. (با خنده) کافی است؟!
- چی شد که شما هم کل قرآن را حفظ کردید؟
به برکت ازدواج توفیق پیدا کردم قرآن را حفظ کنم به هر حال مهریه ایشان حفظ قرآن بود و من هم پذیرفتم.
- جالب است! چرا چنین شرطی گذاشتید؟
یکی از ملاکهای ازدواجم این بود که همسرم حافظ قرآن باشد چون برکتهایش را در زندگی خودم دیده بودم. بعد از نابینایی که به طور منظم حفظ قرآن را شروع کردم، دریچههای زیبایی یکی پس از دیگری به رویم گشوده میشد و زیباییهای دنیا که در قرآن وصف شده برایم قابل تصورتر شد. از طرف دیگر، زندگی قرآنی پر از آرامش و لذت است و سعادت دنیا و آخرت را به همراه دارد. البته قرار بود که حداکثر 6ماه بعد از ازدواج کل قرآن را حفظ کند اما ایشان خلف وعده کرد.
جواد: راست میگویند قول داده بودم حداکثر در 6 ماه کل قرن را حفظ شوم اما 2 سال طول کشید.
- 6ماه واقعا فرصت کمی برای حفظ قرآن است. خانم اعلایی کم انصافی کردید!
قبول ندارم. ایشان 10جزء قران را حفظ بودند و در اصل، این 6ماه برای حفظ 20 جزء بود.
- نگفتید چطور با هم آشنا شدید؟
جواد: سال 81 بود. فاطمه خانم ترم اول کارشناسی ارشد درس میخواند و من ترم دوم بودم. به دلیل اینکه رشته کارشناسیمان علوم قرآنی بود، باید یک سری درسهای پیشنیاز میگذراندیم. در همین کلاسهای پیش نیاز با خانم دکتر آشنا شدم. درست روز دوشنبه 15 مرداد بود که از کوی دانشگاه با ایشان تماس گرفتم و پیشنهاد ازدواج را مطرح کردم.
- دلیل خاصی هم برای انتخابتان داشتید؟
میدانستم که حافظ کل قرآن است و این موضوع برایم خیلی اهمیت داشت.
- پس کاملاً غافلگیر شدید.
بله، برایم خیلی غیرمنتظره بودم اما وقتی ایشان پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد، نخستین چیزی که در ذهنم جرقه خورد آیههای قرآن درباره ازدواج بود خداوند فرمود: «از جنس شما زوجهایی آفریدم تا به آرامش برسید».
چه بگویم؟ جواد فتحی اکبرآبادی هستم. 32 سال دارم و اکنون در مقطع دکتری رشته علوم قرآنی تحصیل میکنم. (با خنده) کافی است؟!
- چه معیارهایی برای انتخاب همسر داشتید؟
آن چیزی که برایم اهمیت داشت، این بود که همسر آیندهام فردی قرآنی و از نظر تحصیلی با من در یک سطح باشد.
- مشکلاتی هم سر راه ازدواج شما بود؟
خانوادههایمان مخالف بودند آنها میگفتند شما هر دو نابینایید و ازدواجتان درست نیست. البته مشکلات من کمتر بود. مادرم پس از اصرارهای فراوان رضایت داد اما آقا جواد خیلی سختی کشید.
- آقای فتحی، چقدر طول کشید که خانوادهتان راضی شوند؟
خانوادهام صددرصد مخالف بودند اما آنقدر با برادر بزرگترم صحبت کردم که راضی شد و با من به خواستگاری آمد البته پدرم در قید حیات نبود. مادرم هم نگرانیهای خاص خودش را داشت و مسائلی را مطرح میکرد که برای من صورت مساله نبود.
- مثلاً؟
آنها مسائلی را مطرح میکردند که به نظرشان مشکلات بزرگی میآمد؛ مانند غذا خوردن و مهمانی رفتن و خرید کردن. اما برای من و خانم این چیزها مهم نبود. ما میخواستیم یک زندگی قرآنی تشکیل دهیم که در سایه آن بر مشکلاتمان غلبه کنیم. همین طور هم شد اما هنوز برای بعضیها ثابت نشده که ما توانایی بالایی داریم؛ البته بیشتر صحبتهای آنها از سر دلسوزی است.
- چطور زمان برد تا شما سر سفره عقد بنشینید؟
6 ماه طول کشید همان طور که گفتم مرداد ماه با فاطمه خانم صحبت کردم. 24 دی ماه شب ولادت حضرت امام رضا(ع) خطبه عقدبینمان جاری شد.
- کمی از ویژگیهای زندگی قرآنیتان برایمان بگویید.
جواد: سراسر قرآن درس زندگی است در قرآن یاد میگیریم که به دیگران لقب زشت ندهیم و از یکدیگر عیب جویی نکنیم. در حقیقت قرآن راهنمای کاملی است که افراد میتوانند با تمسک به آن مشکلات را برطرف کنند.
فاطمه: همیشه در زندگی سعیمان بر این بوده و هست که عمل به دستورات قرآن، محور همه کارهایمان باشد و تا آنجایی که توان داریم براساس قرآن تصمیمگیری کنیم.
- مثلاً چه تصمیمهایی؟
فاطمه: با توجه به اینکه قرآن برای تمام مسائل زندگی انسانها برنامهدارد، میتوانیم در همه بخشهای زندگیمان از آن استفاده کنیم. مثلا خداوند متعال در قرآن کریم درباره مهمانی رفتن به یاران پیامبر(صلیالله علیهواله وسلم) میفرماید: «ای کسانی که ایمان آوردید، تا زمانی که پیامبر (صلیالله علیهواله وسلم) اجازه نداده وارد نشوید. زمانی هم که وارد شدید، وقتی غذا خوردید، زود پراکنده شوید. این کار شما پیامبر را آزار میدهد، پیامبر حیا میکند به شما تذکر بدهد؛ اما خداوند ابایی از گفتن این حقیقت ندارد».
طبق همین آموزه قرآنی ما مهمانی میرویم. حتی جدل و مشاجرههای لفظیمان را با دستورهای قرآنی برطرف میکنیم.
جواد: سراسر قرآن درس زندگی است در قرآن یاد میگیریم که به دیگران لقب زشت ندهیم و از یکدیگر عیب جویی نکنیم. در حقیقت قرآن راهنمای کاملی است که افراد میتوانند با تمسک به آن مشکلات را برطرف کنند
- به نظرتان این فرهنگ در خانوادههای دیگر هم جایگاه مناسبی دارد؟
متاسفانه این روزها زندگی ما با ملاکهای قرآنی فرسنگها فاصله دارد. کتاب خدا بهوسیلهای تبدیل شده که فقط روی سفره عقد قرار میگیرد و جزئی از مهریه است. در حالی که میتوان با استفاده از آموزههای قرآنی برای زندگی بهترین برنامهریزی را کرد.
- کدام آیه قرآن تاثیر بیشتری روی شما گذاشته است؟
آیههای مختلف در شرایط مختلف در زندگی من چارهساز میشوند. اما اکنون ستاره آیه 69 سوره مبارکه زمرد در زندگیام بیشتر میدرخشد.
خداوند در این آیه میفرماید: «اشرقت الارض بنوریها»؛ یعنی زمین به نور پروردگار روشن میشود. با این آیه هیچگاه زندگیام تاریک نمیشود؛ حتی اگر جایی را نبینم.
منبع: همشهری/آیه
مال یتیم
آورده اند که عیسی (ع) از گورستانی گذشت ، گفت : خدایا از کرامت و عنایتت یکی از این بندگان را زنده کن .در حال پاره ای خاک فرو شد ، کسی بلند بالا از خاک برآمد و بایستاد ! پرسید : تو کیستی ؟ گفت : فلان ... گفت : کی مردی ؟ گفت : 2700 سال پیش . پرسید :مرگ را چگونه یافتی ؟ گفت : از هنگام مردن تا کنون هنوز تلخی مرگ با من است . پرسید : خدا با تو چه کرد که چنین تلخ مرگی ؟ گفت : از آن تاریخ تاکنون گرفتار مطالبه حساب نیم دانگ مال یتیم که در گردن من است ، بوده ام و هنوز از حساب آسوده و فارغ نگشته ام این را بگفت و در خاک فرو شد
برگرفته از کشف الاسرار از خواجه عبد الله انصاری
ولی یادمان باشد که این افراد را در ذهن خودمان فقط آدم هایی ظالم و سود جو که خود را در جامعه نمایان کرده اند ، در بر نمی گیرد حتی ما هم با کمی غفلت ، مثلا گرانفروشی و بی عدالتی مال یتیم را بیشتر از حق خود وارد زندگی خویش می نماییم و ما هم در برابر آن مسئول هستیم این فقط حرف و نظر من است . خوشحال میشوم که شما هم نظرتان را بگویید با تشکر
تا حالا شده احساس تنهایی کنی.فکر کنی که هیچ کسی نیست که تورو بفهمه.آره حتما شده تو این مواقع سعی می کنی که چه حرکتی انجام بدی؟ خیلی از ماها می ریم پیش یکی از نزدیک ترین دوستانمون تا با درد و دل کردن با اون یه کم سبک بشیم.اما حتما باز هم برات این اتفاق افتاده که همون دوستت که از نظرت سنگ صبورته برای تو وقت نداشته باشه و باید به کارهای خودش برسه. اون وقت چی؟دیگه به نظرت کی هست؟ خب من اینجا می خوام یه دوست رو معرفی کنم که میلیون ها ساله که همه می شناسنش از بزرگ و کوچیک، پیر و جوون، زن و مرد،دوستی که همیشه برای همه ما وقت داره همیشه به فکر ماست همیشه خیر و صلاحمونو می خواد اما ما بی معرفتها خیلی وقتا از یاد می بریمش یا وقتی کارمون باهاش تموم شد دیگه تا مشکل بعدی سراغش نمی ریم. باز هم می ریم سراغ افراد دیگه اما اون باز هم پیش خودش می خنده و می گه عیب نداره باز هم هر موقع کارت گیر کرد بیا پیش من.تا حالا به این موضوع فکر کردی که این دوست عزیز که تنهای تنهای تنهاست دوست داره که تو هم بهش یه سری بزنی سرتو بگیری بالا بهش بگی سلام امروز فقط به خاطر خودت اومدم، اومدم که بهت بگم چقدر دوست دارم .ازت تشکر کنم که اینقدر به فکر منی و شرمندم که من اون طور که تو می خوای به فکرت نیستم.می دونم به من حتی به اندازه یک قطره هم نیاز نداری ولی باز هم شرمندم که برات بنده بدی بودم.اگه خوب گوش کنید داره یه صدایی می یاد که میگه((یکی اون بالاست که مارو دوست داره))
نامه ای از طرف خدا
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما تو
به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!!
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!
موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!
آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید...
دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت: خدا